بیا به زیارت آفتاب برویم
و روز
که بر تنِ جاری این بادهای پرشتاب
تا بازگشتِ درناهای راه گم کرده
صبر نخواهد کرد...
بی زمین
بی سرزمین
من در کالبد چمدانها زندگی میکنم
کنارِ تو
کنارِ یک مشت خاطرهی از آب گذشته
که زخمِ جنگ و فقر و انتظار را
لابهلای بغضهای هاشورخورده
پنهان کردهاند...
من هرثانیه
خیال میکنم این لبخندهای پژمرده
بر هندسهی مدور این غریبههای بیحوصله
تعبیر خوابهاییست که من و تو
پیش از تولد چمدانها
دیده بودیم
و تو خیال میکنی این شرجی عبوس
که دستش را از عرق ریز دلهرهات بر نمیدارد
آبستنِ یک دشت
شقایق تشنگی نچشیده است...
بیا به تصورِ کودکیها برویم
به جستجوی آن سرزمینِ سبز
که مادربزرگ
افسانه اش را گفت
نشانی اش را نه
و ما از ترسِ موشک و عروسکهای بیدخورده
به آغوش چمدانها پناه بردیم...
بیا برویم
بیا سراغِ آفتابگردانها را
از بادهای قطبی بپرسیم
و حوالی نیمروز تب کردهی خاموش
از مهربانی آب و بابونه شعر بخوانیم...
بی زمین
بی سرزمین
بیا برویم
اما خالی از خاطره
خالی از اشک
هرچه بی آرزوتر سفر کنیم بهتر است
تو که میدانی
در تمام فرودگاههای دنیا
حتی رویاهایمان را بازرسی میکنند...
و روز
که بر تنِ جاری این بادهای پرشتاب
تا بازگشتِ درناهای راه گم کرده
صبر نخواهد کرد...
بی زمین
بی سرزمین
من در کالبد چمدانها زندگی میکنم
کنارِ تو
کنارِ یک مشت خاطرهی از آب گذشته
که زخمِ جنگ و فقر و انتظار را
لابهلای بغضهای هاشورخورده
پنهان کردهاند...
من هرثانیه
خیال میکنم این لبخندهای پژمرده
بر هندسهی مدور این غریبههای بیحوصله
تعبیر خوابهاییست که من و تو
پیش از تولد چمدانها
دیده بودیم
و تو خیال میکنی این شرجی عبوس
که دستش را از عرق ریز دلهرهات بر نمیدارد
آبستنِ یک دشت
شقایق تشنگی نچشیده است...
بیا به تصورِ کودکیها برویم
به جستجوی آن سرزمینِ سبز
که مادربزرگ
افسانه اش را گفت
نشانی اش را نه
و ما از ترسِ موشک و عروسکهای بیدخورده
به آغوش چمدانها پناه بردیم...
بیا برویم
بیا سراغِ آفتابگردانها را
از بادهای قطبی بپرسیم
و حوالی نیمروز تب کردهی خاموش
از مهربانی آب و بابونه شعر بخوانیم...
بی زمین
بی سرزمین
بیا برویم
اما خالی از خاطره
خالی از اشک
هرچه بی آرزوتر سفر کنیم بهتر است
تو که میدانی
در تمام فرودگاههای دنیا
حتی رویاهایمان را بازرسی میکنند...